روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند ...موبایل یکی از آنها زنگ می زند ,مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند :
همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوشمی دهند !
مرد: بله بفرمایید ...
زن: سلام عزیزم، منم، باشگاه هستی؟
مرد:سلام بله باشگاه هستم.
زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟
مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر .
زن:می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد میشدم
دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم ...
مرد:چنده؟
زن:شصت هزار دلار!!!
مرد:باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه !!!
زن:آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن950000 دلاره !!!
مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه میتونی بخرش !
زن: باشه بعدا میبینمت خیلی دوست دارم .
مرد:خداحافظ عزیزم...
مرد گوشی را قطع میکند . مرد های دیگر با تعجب مات ومبهوت به او خیره میشوند!!!
بعد مرد می پرسد: ببخشید این گوشی مال کیه...
اقتصاد مرسوم:
دو تا گاو ماده دارین... یکیش رو می فروشین و یه گاو نر می خرین... به تعداد گاوهای گله شما افزوده میشه و اقتصاد رشد می کنه.... پول براتون همینطور سرازیر میشه و می تونین به بازنشستگی و استراحت بپردازین...
اقتصاد هندی:
دو تا گاو ماده دارین... اونها رو می پرستین و عبادت می کنین!
اقتصاد پاکستانی:
هیچ گاوی ندارین... ادعا می کنین که گاوهای هندی مال شما هستن... از آمریکا طلب کمک مالی می کنین... از چین طلب کمک نظامی می کنین... از انگلیس هواپیماهای جنگی... از ایتالیا توپ و تانک... از آلمان تکنولوژی.... از فرانسه زیر دریایی... از سوییس وام بانکی... از روسیه دارو... و از ژاپن تجهیزات... با تمام این امکانات گاوها رو می خرین و بعد ادعا می کنین که توسط جهان مورد استثمار قرار گرفتین!
اقتصاد آمریکایی:
دو تا گاو ماده دارین... یکیش رو می فروشین و دومی رو تحت فشار مجبور می کنین که به اندازه ۴ تا گاو شیر تولید کنه... وقتی گاوتون افتاد و مرد اظهار تعجب و شگفتی می کنین... تقصیر رو گردن یه کشور گاودار میندازین و بعد طبیعتا" اون کشور یه خطر بزرگ برای بشریت به حساب میاد... یه جنگ برای نجات جهان به راه میندازین و گاوها رو به چنگ میارین!
اقتصاد فرانسوی:
دو تا گاو ماده دارین... دست به اعتصاب می زنین چون می خواین سه تا گاو داشته باشین!
اقتصاد آلمانی:
دو تا گاو ماده دارین... اونها رو تحت مهندسی ژنتیک قرار میدین... بعد گاوهاتون ۱۰۰ سال عمر می کنن و ماهی یه وعده غذا می خورن و خودشون شیرشون رو می دوشن!
اقتصاد انگلیسی:
دو تا گاو ماده دارین... که هر دو تاشون دیوونه هستن! ﴿جنون گاوی دارن!﴾
اقتصاد ایتالیایی:
دو تا گاو ماده دارین... نمی دونین که اونها کجا هستن... پس بیخیال میشین و میرین سراغ ناهار و شراب و استراحتتون!
اقتصاد سوییسی:
۵۰۰۰ تا گاو ماده دارین... هیچکدومشون مال خودتون نیستن... از کشورهای دیگه پول می گیرین که دارین گاوهاشون رو نگه می دارین!
اقتصاد ژاپنی:
دو تا گاو ماده دارین... اونها رو از نو طراحی ژنتیکی می کنین... هیکل گاوهاتون یک دهم اندازه طبیعی میشه و ۲۰ برابر معمول هم شیر تولید می کنن... بعد شونصد تا کارتون و عکس برگردون و آدامس با شخصیت گاوهاتون با چشمهای درشت می سازین و اسمش رو میذارین Cowkemon و توی تمام جهان پخش می کنین و می فروشین!
اقتصاد روسی:
دو تا گاو ماده دارین... اونها رو می شمرین و متوجه میشین که ۵ تا گاو دارین... اونها رو دوباره می شمرین و می فهمین که ۴۲ تا گاو دارین... اونها رو دوباره می شمرین و متوجه میشین که ۱۷ تا گاو دارین... یه بطری ودکای دیگه باز می کنین و به خوردن و شمردن ادامه میدین!
اقتصاد چینی:
دو تا گاو ماده دارین... ۳۰۰ نفر آدم دارین که گاوها رو می دوشن... بعد ادعا می کنین که سیستم استخدامی و شغلی کاملی دارین و تولیدات گاویتون در سطح بالایی قرار داره و هر کس رو هم که آمار واقعی رو بیان کنه بازداشت می کنین!
اقتصاد ایرانی:
دو تا گاو ماده دارین که هر دو تاشون از باباتون به ارث رسیده... یکیش رو دولت بابت عوارض و مالیات و خمس و زکات و سهم صدا و سیما و سهم بنیاد های مختلف و غیره ضبط می کنه... دومی رو هم قربونی می کنین و نذر قبولی توی دانشگاه و ازدواج موفق و شغل خوب و بدن سالم و عقل درست و حسابی و.........و غیره می کنین... و اقتصاد کماکان فلج می مونه!
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل". چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده ... با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد. دکتر: هه ! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد.
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از
یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه
حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با
چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را
بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان
تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه
انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت
و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم
نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه
سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را
که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم